۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

نود روز در قربت


از دل غربت، تا قربت دل
(از نامه‌های دوست)

*

پنج‌شنبه 16 تیر 73
7 ژوئیه 94

یکی می‌گوید چیز خورت کرده‌اند. دیگری می‌گوید به قصد کشت کتکت زده‌اند. از این جماعت درون من، هیچیک گمان خودکشی هم نمی‌برد. آخر نادر باشی و با نامه‌هایت جبران کرده‌باشی نبودن‌های فردی و اجتماعی دیگران را و آن وقت سِکوندگی؟ آخر جلال آل قلم باشی و قلم را به زمین بیاندازی تا "عصمت آتلی" بردارد و خودت به قیچی باغبانی رضایت بدهی ...
رها کنم حوصلة نمک ندارم.

چه کسی بالت را شکسته‌است. می‌دانم که احتیاجی به کس نیست. بعضی وقتها بال آدم خودش خودش را می‌شکند. یعنی بال در عین بالیت نمی‌بالد و وبال می‌شود و در خودش می‌شکند.
رها کنم حوصلة بال بال ندارم.

جمعه بود. شاید. شاید 10 تیر بود. شب بود. در خیابان بودم. در خیابان آواره بودم. گم بودم. خود را در خیابانهای ناشناس گم کرده‌بودم. هیچ جا آشنا نبود. شب بود. اما هوا تاریک تاریک نبود. ناگهان در روبروی من در خیابان خلوت خلوت یک باجة تلفن ظاهر شد. یعنی دو تا بود. یکی سکه‌ای و دیگری با کارت. کنار تلفن ایستادم. می‌خواستم صدای تو را بشنوم. سکه‌هایم را شمردم: 20، پنج، پنج ... 40 فرانک بود.آن قدر بود که بگویم "نادر از بیرون زنگ می‌زنم تنها می‌خواهم صدایت را بشنوم". بگویم "کاج نیستم بی اعتنا به آفتاب" و تلفن پیش از صدای تو قطع می‌شد. تنها می‌خواستم صدای تو را بشنوم. ساعت به وقت ما ده و نیم بود و به وقت شما شب از نیمه گذشته‌بود. شاید نباشی. بیدار کردن رزّاقها در حوصلة من نبود. هوا خاکستر بود. من گم بودم. شب از نیمه گذشته‌بود. شب روی شانه‌های من نبود. تب بود. من گم بود. باد نبود. اما گفتم هوا به رنگ خاکستر بود.
رها کنم حوصلة حنظل ندارم.

خیال حوصلة بحر می‌پزد. حوصلة پخته شدن ندارم. حوصلة بحر ندارم. حوصلة حوصله ندارم. تحصیل حوصله ندارم. در حوصلة خود حوصلة مرغ ندارم. بال از خود می‌گیرد و بال از خود می‌شکند. خال از خود می‌گیرد و تب‌خال می‌زند. در بالای خال بال‌بال می‌زند. شب حال می‌شود. بال از خال می‌گیرد. و در تب خال می‌زند. خیال اما در حوصلة بحر می‌شکند.
رها کنم حوصلة خیال ندارم
در آسمان تقویم ماهی از عسل ندارم.

آرش




بعدالتحریر
امروز بعد از 24هزار سال، بیست و چهارمین نامه‌ات رسید. بالطبع قسمتهایی از این نامه که به صیغة حال بود باید ماضی می‌شد و ماضی‌ها ماضی‌تر. رها کردم چراکه حوصله نداشتم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

نود روز در قُربت


از غربتهای قديم

(از ميانِ نامه‌ها)

.

... تو را من چشم در راهم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پنج دقيقه دير می‌رسم. محسن مثل هميشه روی چارپايه‌اش کنار کتابهايی که روی پلّه چيده‌، نشسته‌است. از او می‌پرسم دوست من اينجا نيامد؟ همو که می‌شناسيش. می‌گويد نه. جلوی تيراژه می‌ايستم و منتظرت می‌مانم. می‌دانم وقتی که می‌گويی می‌آيی می‌آيی، اما چه وقتِ آن را خدا می‌داند. مهم اين است که بالأخره می‌آيی. چند دقيقه‌ای می‌مانم، خبری نيست. درون تيراژه می‌روم. فروشندة هميشگی آنجا نيست. مدتهاست که نيست. آن ديگری هم نيست؛ همان که قد کوتاهی دارد و کمی يُبس است. قفسة کتابهای جديد را که هنوز نوشتة "لطفاً به کتابهای اين قفسه دست نزنيد" روی آن به چشم می‌خورد نگاه می‌کنم. باز خوب است که ننوشته لطفاً به کتابهای اين قفسه نگاه نکنيد. گشتی توی کتابفروشی می‌زنم، بيرون می‌آيم؛ هنوز نيامده‌ای. به مرواريد می‌روم و سراغ قفسة شعر. انتهای قفسه، يک کتاب سرخ بزرگ و يک کتاب آبی کوچکتر به چشم می‌خورد. رؤيا هستند. اينها هم مثل کلاه سحرآميز شده‌اند که هرچه آن را از سر بر‌می‌داری، باز يکی ديگر هنوز باقی‌ست. دوباره بيرون می‌آيم. نيم ساعت از وقت قرار گذشته‌است و تو هنوز نيامده‌ای. "محال است اشتباه کرده‌باشد. درست است که جای قرار را مشخص نکرديم، اما وقتی می‌گوييم روبروی دانشگاه، منظور همان جلوی تيراژه است. اين را خودش خوب می‌داند. پنجاه دقيقه گذشته، پس کجايی، چرا نمی‌آيی؟ مُردم از سرما". يک ساعت. به محسن می‌گويم من می‌روم سری به کتابفروشی‌ها بزنم، اگر آمد لطفاً به او بگو يا در اين مسير بيايد، يا همينجا باشد زود برمی‌گردم. و می‌روم. آهسته می‌روم و سعی می‌کنم هم کتابفروشی‌ها و هم رهگذرها را نگاه کنم شايد تو را ببينم ...

آقای آل‌رسول در زمان نيست، ولی آن جوان مهربان، پشت پيشخوان ايستاده‌است و مثل هميشه مرا با روی خوش می‌پذيرد. به تماشای کتابها می‌روم. هزارتوهای جديدی می‌بينم. از او می‌پرسم و می‌گويد که در انبار بوده و تازه بيرون آورده‌اند. درواقع تنها قيمتشان جديد است. شگفتا که چطور می‌توان اينهمه هزارتو را در انبار نگاه داشت. موقع خداحافظی حس می‌کنم اين جوان چه شباهت غريبی با مسيح دارد.

هوا سرد است، دستهايم را در جيب میکنم. "نکند آمده‌باشی و نديده‌باشمت". سر برمی‌گردانم، هنوز می‌توانم جلوی تيراژه را ببينم‌. نه، نيامده‌ای. "می‌روم و برمی‌گردم، اگر هم بيايی چند دقيقه منتظر می‌مانی". به راهم ادامه می‌دهم. بديع‌زاده باز هنوز در نوارفروشیِ زيرپله دارد می‌خواند: شد خزان، گلشن آشنايی ... فروشندة علمی و فرهنگی هم مثل سابق با من خوب است؛صد البته نه آنقدر که با تو. از امير کبير هم که می‌گويند خدمات شايسته‌ای به فرهنگ اين مرز و بوم کرده‌است، می‌گذرم. می‌روم به طبقة سوم يک ساختمان قديمی. فروشنده همان است، فقط کمی پير شده‌است. و مثل هميشه مرا نمی‌شناسد. تنها برای اينکه پاسخش را بشنوم، قيمت کتابی را از او می‌پرسم. می‌گويد: "اين ..... پونصد تومن هستش".

هوا دارد تاريک می‌شود. پيوند و سپهر و پيام. اينجا جاويدان بود. از نيل عبور می‌کنم و به آگاه نمی‌رسم. طهوری اينجاست. می‌روم تو. پيرمرد نيست اما پسرانش چرا. سراغ حُسن و دل را می‌گيرم، که ندارند.

بيرون که می‌آيم هوا ديگر تاريک شده‌است. "سريع برگردم که به تو برسم". کتابفروشی‌ها را يکی بعد از ديگری رد می‌کنم بی اينکه ديگر نگاهی به آنها بکنم. امروز کاری با آنها نداشته‌ام، فقط می‌خواستم وقتم را بگذرانم تا تو بيايی. نوای بديع‌زاده هنوز به گوش می‌رسد: ... عمر من ای گل، طی شد بهر تو ... زمان را رد می‌کنم. به تيراژه که می‌رسم تو را نمی‌يابم. "حتماً آمده‌ای و کمی که ايستاده‌ای، سرما تو را توی يکی از کتابفروشی‌ها رانده‌است. بگذار از محسن سراغت را بگيرم". اما محسن هم آنجا نيست. به جايش پيرمردی با موهای سفيد و پوستی چروکيده روی همان چارپايه نشسته و سرش پايين است. انگار چُرت می‌زند. "پس محسن کجا رفته؟" می‌پرسم ببخشيد پدر، می‌دانيد محسن کجاست؟ سرش را بلند می‌کند؛ او را می‌شناسم. می‌گويد: "دوستت نيامد".


تهران، چهارم اسفند هزار و سیصد و هفتاد و دو

بازنويسی : ونکوور هشتم اُرديبهشت هزار و سیصد و هشتاد و نه


.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

نود روز در قُربت



"مِی‌نوشت"


سرِ شب، در ترافيک سنگينِ يکی از خيابانهای تهران، پشت فرمان نشسته‌بود با خيال تخت که تا ساعتها ميهمان اين راه‌بندان خواهدبود. او همين الآن از اين چند کلمه‌ای که نوشتم خنده‌اش گرفت زيرا گفتگوی دوری با دوستی در بارة پشت و جلوی اشیا را به ياد آورد، و اينکه آيا بايد گفت پشت فرمان يا جلوی فرمان؟ يا که پشت کامپيوتر يا جلوی آن؟ در آن ترافيک سنگين سرشب هم باز خنده‌اش گرفت چون نمی‌دانست کجا نشسته‌است و موقعيت او نسبت به فرمان چیست. در آينه، ماشين پشتی را ديد که چند جوان در آن مشغول دست زدن و شادی و رقص بودند. حرفهای مرد جوان راننده‌ای که همين چند شب پیش به مقصدش رسانده‌بود را به ياد آورد: "آقا ما نصف عمرمان در راه‌بندان تلف می‌شود آقا". به خود گفت که مرد جوان راست می‌گفت. دوباره به ماشين پشتی که صدای موسيقی و دست و شادی از آن بلند بود نگاه کرد اما اين يکی در نظرش اتلاف عمر نيامد، و نبود. حتی اگر هم بود، اما شايد او بدش هم نمی‌آمد که اگر می‌شد از آينه به ماشين پشتی سفر کند و در آن اتلاف عمر کمی شريک شود؛ هر چه بود بهتر از اين تنها و بيکار نشستن بود. اين فکرِ از آينه رفتن در نظرش کمی غيرواقعی آمد. راه ديگری هم وجود داشت، اينکه در را باز کند، پياده شود، و به هوای خستگیِ بدنش را در کردن، چند تکان مختصری به خودش بدهد. خوبی‌اش اين بود که امکان داشت چند نفر ديگر هم که منتظر چنين لحظه‌ای بوده‌اند به او بپيوندند و صحنه کامل شود. صدای زنانه‌ای او را به خود آورد که: "آقا، نمی‌خواهی حرکت کنی؟" . سر چرخاند به سمت صدا و در ماشين کناری دختری ديد زيبا، که داشت می‌خنديد. "خيلی توی فکری؛ بی‌خيال، درست می‌شود". او هم خنديد و گفت که چند قدم جلوتر چندان فرقی هم با آنجايي که بودند نمی‌کرد و خیلی خوب بود اگر درست می‌شد. دختر نمی‌دانست او در چه فکری بوده‌است. اگر می‌دانست و درست می‌شد، همگی روی خيابان و لابلای ماشينها مشغول رقص و پايکوبی می‌شدند. نوجوانی چند دسته گل نرگس در دست، ميان ماشينها می‌گشت. به ياد فيلم "دختر گل‌فروش" افتاد که سالها سال قبل آن را از تلويزيون ديده‌بود. آن زمان که خروار خروار فيلمهای آسیای دوربه خورد مردم داده‌می‌شد. که در ميان آن خروارها فيلمهای به ياد ماندنیِ سينما هم جسته و گريخته پيدا می‌شد. يادش آمد که چقدر اشک ريخته‌بود. دلش گرفت. فکر کرد يک دسته نرگس بخرد با خود ببرد. اما در این راه‌بندان حس چشايي‌اش بيشتر تحريک شده‌بود تا حس بينايي. گفت نمی‌شود نرگس را خورد. نمی‌شود؟ يادش افتاد که يادش به خير، يک تومان به لبويي می‌داديم و يک بشقاب پُر لبو می‌گرفتيم؛ که تازه ـ به قول بچه‌ها ـ مُشتـقش هم منفی بود. دود سيگارش را که از پنجره فوت میکرد بیرون فکر کرد با اينکه نرگس گل خیلی زيبايی‌ست، اما الآن لبو چيز ديگری‌ست.


***

پرسيد از کدام بريزد؟ گفتم از همان وطنیِ خودمان؛ از همان دست‌سازِ "موسیو نوريک"، که کاش هميشه باشد و بسازد. هرچند که مرگ حق است، اما اگر هم زمانی برود، نور به قبرش ببارد. گفتم پُر کن احمد، پُر کن.


و شجريان در ذهنم خواند پياله را ...


.

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

دیدار با استاد

ديدار با استاد


شخصيت‌های اين داستان همه ساختگی اند،

اما اگر شباهتی ميان آنها و افراد واقعی باشد

ساختگی نيست.


سرانجام استاد ج. ک. را پس از مدتها جستجو يافتم و تلفنی باهم قرار ملاقات گذاشتيم. از روی همان چند نوشتة کوتاهی که قبلاً از استاد خوانده‌بودم، حدس ميزدم که بايد آدم شوخ و طنازی باشد. پس خودم را برای يک ديدار گرم و مفرح آماده کرده‌بودم. اما روز ديدار، به محض اينکه خود استاد در را به رويم باز کرد فهميدم که حدسم کاملاً اشتباه بوده‌است. با چهره‌ای عبوس و قهرآلود به من خيره شد و گفت : "فرمايش!" خودم را معرفی و قرارمان را يادآوری کردم. فرمودند:"آهان، پس تو بودی تماس گرفتی؟" گفتم بله. با دست اشاره‌ای کرد و راه افتاد و رفت. اشاره‌اش را به اين مفهوم برداشتم که يعنی دنبالش بروم. با ترديد قدم به داخل گذاشتم. استاد همينطور که جلوی من ميرفت، دست چپش را به اشاره بلند کرد و دوباره انداخت، و خودش به سمت راست رفت. من حدس زدم که بايد به سمت چپ، اتاق مهمانخانه، بروم. رفتم و منتظر ايستادم تا استاد بيايد. وقتيکه آمد، ديدم روی عرقگير سفيدی که پيش ازاين به تن داشت، پيراهن چروکيده‌ای به تن کرده و کراواتِ گُل‌درشتی هم به گردن آويخته. اما شلوار استاد همان شلوار پشمیِ کشباف ِ سفيدی بود که پيش ازاين به پا داشت. نشستيم. سخت بود؛ من مي‌بايست خودم را از آن حال و هوايي که انتظار داشتم، به اين چيزی که هيچ انتظارش را نداشتم منتقل ميکردم. دور و برم را نگاه کردم. روی ميز کنار مبل چشمم به عکس کوچکِ قاب‌گرفته‌ای افتاد: استاد بود در سنينِ جوانی، و در لباس شهربانی سابق. گفتم اين شما هستيد؟ گفت:"بله، من يکی از افسرانِ ارشدِ نيروی هوايي بودم در رژيم سابق." خوبتر که به عکس نگاه کردم ديدم يک درجه‌دارِ جزء را نشان ميدهد. از همانها که قديم به آنها آژان ميگفتند. به نظر شما بايد چيزی ميگفتم؟! من که نگفتم. فقط گفتم برای من جالب است که يک نظامی تا اين حد به ادبيات علاقمند باشد.

استاد گفت:"علاقمند يعنی چی پسر؟ ادبيات در خون من است. آدم بايد اين چيزها در خونش باشد تا بتواند مثل من يکی از بهترينها باشد." گفتم البته منظور من از ادبيات، صرفاً ادبيات است و نه شعر؛ چون من اينها را دو مقوله ميدانم. استاد فرمودند:"تو بيخود اينها را دو تا ميدانی. اينها هردو يک چيز هستند." به همين زودی داشتم کلافه می‌شدم. آخر من که خبرنگار نيستم تا صبر و حوصلة يک خبرنگار را داشته‌باشم. اما هنوز زود بود؛ بايد بيشتر صبر می‌کردم. گفتم استاد ببخشيد من می‌توانم يک ليوان آب داشته‌باشم؟ نگاه غضبناکی به من کرد که يعنی مگر در خانة خودتان آب نبود که آمده‌ای اينجا آب بخوری؟ اما لطف فرمود و چيزی نگفت. سری تکان داد و با لحنی سخت محتاط صدا زد:"زيبـا ! ... زيبای من!" چند لحظه بعد صدايي از پشت سر شنيدم که غرولند کنان نزديک می‌شد. وارد که شد، برگشتم و ديدم که خانم نسبتاً جوانی آنجا ايستاده، و هنوز چند کلمه‌ای مانده‌بود تا غرغرش تمام شود:"چيـه؟ چتـه هی منو صدا می‌کنی؟" استاد گفت :"لطفاً محبت کن، زحمت بکش يک ليوان آب برای حضرت آقا بياور زيبـا." خانم که تا آن لحظه مرا نديده‌بود، تازه متوجه حضور من شد. از جا بلند شدم و محترمانه ايستادم و گفتم سلام زيبا خانم. خندة پرغمزه‌ای کرد و چشمانش برقی زد وهمينطور که دستش را برای دست دادن جلو می‌آورد شروع کرد به خوشآمد گفتن و احوالپرسی با من. بعد نگاه خريدارانه‌ای به سراپايم انداخت که من از خجالت سرم را پايين انداختم.

خانم رفت تا آب بياورد و من باز نشستم. استاد گفت:" اين همسر من است. ايرانی نيست، فرانسوی‌ست. زمانی که در فرانسه تحصيل می‌کردم با او آشنا شدم و ازدواج کرديم، و او را به ايران آوردم. او شيفتة هوش، استعداد و ذوق سرشار من است. در ضمن نامش هم "زيبا" نيست؛ من او را اينطور صدا می‌کنم." داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم. نه به خاطر دليلِ شيفتگیِ همسر استاد به او. و نه نيز به خاطرِ تحصيلاتِ استاد در فرانسه. بلکه به اين خاطر که همسر استاد لهجة غليظِ يکی ازشهرستانها را داشت. شايد ملاير يا جايي آن اطراف و اکناف؛ درحاليکه استاد ميگفت همسرش فرانسوی‌ست. پرسيدم: استاد می‌توانم سؤال کنم شما در فرانسه چه می‌خوانديد؟ گفت:" همزمان با تحصيلات نظامی در سن سير، در سوربون هم زبان و ادبيات فارسی". با تعجب گفتم: يعنی .... که در همين لحظه همسر استاد وارد شد و ديدم که به جای يک ليوان آب، يک پارچ شربت آلبالو و يک ليوان را روی يک سينی، جلوی من گذاشت؛ ليوان را پُر کرد و به دستم داد و با لبخندی مليح، و چشمکی به ضميمه گفت:"نوش جون". و نشست روبروی من. موقعيت دشواری بود. نميدانستم چه بايد بگويم يا چه بايد بکنم. خوشبختانه خود استاد شروع به سخن کرد و گفت:"می‌بينی اين خانم زيبا چقدر مهربان است؟" از روی ادب نگاهی به خانم زيبا کردم؛ قهقهه‌ای پُـرناز تحويل گرفتم، سرم را به زير انداختم و گفتم: بله، همينطور است.

استاد که گاهی لفظ قلم حرف می‌زد و گاه معمولی، شروع کرد که:" بله، داشتم می‌گفتم که اين چيزها بايد در خون هرکسی باشه تا بتونه جزو بهترينها باشه. کسی که ادبيات در خونش باشه بايد بتونه در هر موقعيتی شعری از خودش صادر کنه. (دفترچه‌ای را که آورده‌بود باز کرد و کمی ورق زد)... ببين مثلاً من اين شعر را روزی گفتم که پسرم رو ختنه کردند؛ البته خطاب به آن عضوی‌ست که کمی از آن بريده شده: ...


ای سنبل کوته شده، بابا سلامت می‌کند

از بن نه برکنده شده بابا سلامت می‌کند

رو آن کبابی را بگو، وآن" ميرِ آبی" * را بگو

هان رو به مرغابی بگو بابا سلامت می‌کند

هان رو به آن "مهپر" بگو، آن "مير" و "افسر" را بگو

"سلطان کشور"** را بگو، بابا سلامت می‌کند

ای جانِ جانِ جانِ جان، ای سنبل و آرام جان

کوته شدی؟ وين غم مدان، بابا سلامت می‌کند

پاشو ببين دور و برت، هم اوّلت هم آخرت

من را نمی‌بينی برت؟ بابا سلامت می‌کند

"زيبا"همی‌گويد مرا، برسان سلام مام را

مامان سلامت می‌کند، بابا سلامت می‌کند


آيا انتظار داشتيد که من چيزی می‌گفتم؟ اگر چنين فکری می‌کنيد در اشتباهيد. من با بهت داشتم استاد را نگاه می‌کردم. چند لحظه بعد سرم را کمی چرخاندم. همسر استاد داشت با نگاهی سخت عاشقانه به او می‌نگريست، و انگشتان پايش داشت ساق پای مرا از زير ميز نوازش می‌کرد. در همين حال برگشت به من نگاه کرد و گفت:"می‌دونی، من خيلی دوست داشتم که در اين شعر به جای "سنبل" بگه "شومبول"به نظر شما بهتر نبود؟ شومبول قشنگتره، مگه نه؟" از سرِ استيصال نگاهی به استاد کردم تا شايد کمکی کند؛ اما ديدم که حتی او هم منتظر پاسخ من است. گفتم:"واللا چه عرض کنم ... من در شعر زياد سررشته ندارم ...." استاد اضافه کرد: من در اين شعر ديگر نيمايي نيستم و با شالوده‌شکنی ، لوگوفالوکراسی را تخطئه کرده‌ام، همان که فيلسوف آلمانی ژيل ژاک ليوکو می‌گويد." زمانی لازم بود تا اين اسم را در ذهنم کمی حلاجی و صحت وسقمش را بررسی کنم. تا آمدم بگويم اين که شما می‌گوييد که چهار نفرند و فرانسوی.... استاد ادامه داد: "البته من قبل از او، زمانی که هنوز دپاسمان در من تمام نشده بود، پيش از آنکه هم‌دهن رومن بارت بشوم، در رساله‌ای فلسفی که پاره‌اش کردم همه‌ی اينها را مفصلاً شرح داده بودم، اين را هم، به موت قسم، بچه‌هام را خاک کرده باشم، بی هيچ تفاخيری ميگم." در همين موقع صدای باز و بسته شدن ِ دری به گوش رسيد و در پی آن، کسی که وارد شده‌بود با صدای بلند می‌خواند:"بيابان را سراسر مه گرفته‌است..." استاد لبخندی زد و گفت:"اين پسر بزرگمه. اسمش هست "ستايش" ولی ما به‌ش ميگيم "غلام"". پرسيدم آن شعر در مورد همين پسرتان بود؟ گفت:"نه، اون در بارة پسر دومم هستش که اسمش هست "آرسام" ولی ما "ممـّد" صداش می‌کنيم." گفتم استاد خارج از بحثهای ادبی، می‌توانم بپرسم چند فرزند داريد؟ گفت:" سه تا. يک دختر هم دارم که اسمش هست "سپيده‌دم" که ما صداش می‌کنيم "اُمّ سکينه" ، چون خيلی دلش می‌خواد وقتيکه بچه‌دار شد، اسم بچه‌ش رو بذاره "ماهرخ" که ما قراره به‌ش بگيم سکينه." در اين لحظه غلام ـ ستايش وارد شد و هنوز داشت همان يک سطر شعر را زمزمه می‌کرد. چهره‌ای سخت گرفته و درهم داشت. البته تا آنجا که می‌شد از روی عينک بزرگِ آفتابی‌ای که به چشم داشت، فهميد. گذشته از اندام نسبتاً درشت و فربهی که داشت، چيزهايي که توجه مرا به خود جلب کرد، عينک آفتابی، ريش بزی، و موبايلی بود که به گردن آويخته‌بود. يکراست به سمت ته مهمانخانه رفت و از آنجا وارد اتاقی شد و در را بست. استاد گفت:"اين پسرم چند وقته که نامزد کرده؛ هروقت که نامزدش باهاش قهره، غلام همين شعری روکه شنيدی می‌خونه. هروقت هم که باهاش آشتی می‌کنه يه شعر ديگه می‌خونه که مال همين شاعره اما خيلی شاده ... راستی زيبا، چی بود اون شعری که غلام می‌خونه؟" خانم زيبا نگاهی به من کرد؛ لبخند مليحی زد، چشم و ابرويي آمد؛ و خواست شروع به خواندن کند ...که ناگهان در اتاق غلام ـ ستايش باز شد و او با فرياد شادی بيرون دويد و رو به پدرش گفت:"حاجی، حاجی، به‌ش زنگ زدم و باهام آشتی کرد حاجی ... اِيوَل ... ايـول ... حاجی ضربو بيا که اصلاً راه نداره." استاد شروع کرد به ضرب گرفتن روی ميز. همسر استاد شروع کرد به بشکن زدن. و غلام ـ ستايش شروع کرد به خواندن و همزمان با آن رقصيدن:” شب شبِ شعر و شوره ... شب شب ماه و نوره ... با يار قرار گذاشتم ... دير کرده راهش دوره ... آره شب شب شعر و شوره ... شب شب ماه و نوره ... با يار قرار گذاشتم ... دير کرده راهش دوره (مامان پاشو بيا وسط).“ همسر استاد بلند شد تا پسرش را در رقص همراهی کند. ”... حالا با هر صدای پايي ..آره.. دل تو سينه‌م می‌لرزه ..آها.. دلواپسيم قشنگه ..بيا.. به عالمی می‌ارزه ...“ همسر استاد به طرف من آمد . دست مرا گرفت تا برای رقص بلند کند. احساس کردم از خجالت قرمز شده‌ام. به نرمی امتناع کردم و خودم را کمی پس کشيدم. خنديد و در آن هياهوی ديوانه‌وار، آهسته گفت: "آخ که من ميميرم واسه پسرهای خجالتی." و دوباره رفت وسط ”... عشق که ميگن همينه ... چه شادی آفرينه ..بيا.. وای غمشم شيرينه ..آها.. چقده به دل ميشينه....“ غلام همينطور که داشت می‌خواند و می‌رقصيد به طرف در خروجی رفت و از خانه خارج شد. همسر استاد هم که هنوز ته‌ماندة آخرين قرها داشت از کمرش می‌ريخت، آمد و سرجايش نشست. البته اين بار کمی به من نزديکتر. من مبهوت نشسته‌بودم و داشتم به داستانی که در همين يک ساعت اخير اتفاق افتاده‌بود فکر ميکردم و مطلقاً هيچ چيز برای گفتن نداشتم.

تا همين‌جا هم چند بار خودم را لعن و نفرين کرده‌بودم که اصلاً چرا چنين ديداری را ترتيب داده‌ و قدم به اين دارالمجانين گذاشته‌بودم. اما اين فکرها ديگر فايده نداشت. بايد هرطور که بود قضيه را ختم می‌کردم و از آنجا خارج می‌شدم. همسر استاد شروع به صحبت کرد که:"ديدی "ج" چه ضرب قشنگی ميزنه؟ البته قبلاًها پيانو ميزد؛ وای نميدونی چه پيانوی خوشگلی ميزد؛ بچه‌ها هرروز صبح با صدای پيانوی باباشون از خواب بيدار می‌شدن. ولی از وقتی تصميم گرفتيم پيانو رو برفوشيم و با پولش واسه بچه‌ها موبايل بخريم، "ج" تصميم گرفت روی ميز ضرب بزنه." البته احتمالاً منظور همسر استاد از پيانو زدن ِ استاد، ضرب گرفتن روی درِ پيانو بوده‌است. استاد از روی نوعی فروتنی و شکسته‌نفسی گفت: "خب حالا تو هم زيبا ... نميخواد اِنقد از من تعريف کنی ..." و رو به من کرد: "بهتره برگرديم سر موضوع اصلی يعنی شعر." من به سرعت استقبال کردم تا شايد اين داستان زودتر تمام شود و من بتوانم از آنجا بروم. پرسيدم: استاد، شما به جز شعر به سبک قديمی و کهن، آيا در زمينة شعر نو هم فعاليت داريد؟ گفت:" معلومه که دارم. همون روزی که پسرم رو ختنه کردن و من اون شعر رو به سبک کهن سرودم، يک شعر نو هم سرودم....صبر کن ببينم....همينجاها بود....آهان ايناهاش. البته اين شعر وصف‌الحاله و از زبان آن عضو کوتاه شده، سروده شده : ...(از زبان ِ؟؟!!)


در ساعت پنج و بيست کم

درست ساعت پنج و بيست کم بود

آقايي وارد اتاق شد در ساعت پنج و بيست کم

روپوشی سفيد ، در ساعت پنج و بيست کم

تختی و تيغی از پيش آماده ، در ساعت پنج و بيست کم

......

نه نمی‌خواهم بريده شوم

بگو به مـام بيايد

چراکه نمی‌خواهم کلاهم ز سر به در شود

.....

باقی همه درد بود و تنها درد

در ساعت پنج و بيست کم

در ساعت پنج و بيست کم

آآآی چه موحش پنج و بيست کمی بود

ساعت پنج و بيست کم بود بر همة ساعتها

ساعت پنج و بيست کم بود در اتاق آن آقا


ببينين اين شعر فقط تبحر کامل منو در شعر امروز نشون نميده، من اينجا با تيغ زبان به جنگِ تيغِ دانش ـ قدرتِ پزشکی در عصر مدرن رفته‌ام و اينجوریه تو خطرناک زندگی می‌کنم، اومديمو تيغم به تيغش نبـُريد و کينه مو به دل گرفت؛ حالا بيا و درستش کن. ديگه خر، خرما، باقالی." سرم داشت از اين چرنديات می‌ترکيد. گفتم: ولی استاد، اين شعر، از لحاظی، کاملاً شبيهِ شعرِ .... گفت:" بله می‌دونم؛ متأسفانه ازين سرقتهای ادبی زياد صورت گرفته و می‌گيره. اون آقای لورکا شعرش رو از روی شعر من کپی کرده." با شاخهايي که از روی سرم درآمده‌بود اما کسی آنها را نمی‌ديد، پرسيدم: مطمئنيد؟؟ گفت:" معلومه که مطمئنم؛ من بيست دقيقه زودتر از اون آقا اين شعر رو سرودم ؛ اين ديگه کاملاً مشهوده."

ديگر جای ماندن نبود. بايد از آن خانه بيرون می‌رفتم. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم: استاد آنقدر همصحبتی با شما لذت‌بخش بود که من کاملاً فراموش کردم جای ديگری هم قرار دارم. با اجازه از خدمتتان مرخص می‌شوم. استاد گفت:" ولی هنوز خيلی حرفها مونده، شعرهای پلی‌فونيکم چی؟ تو اونها با پاساژهای لری، گيلکی، ترکی، زرگری... روايت‌های مرکز محور را، تو نميری، خُرد و خاکشير کرده‌ام." گفتم: می‌دانم استاد، شرمنده ... ولی بايد بروم؛ انشاالله در فرصتهای بعدی. همسر استاد گفت:" اِوا خاک عالم، کجا به اين زودی؟ يه دقه ديگه ممـّد و اُمّ سکينه هم می‌آن ؛ اونا رو حتماً بايد ببينی." گفتم: وقت زياد است ؛ شايد در آيندة نزديک. و از جا بلند شدم. با استاد دست دادم و از وقتی که در اختيار من قرار داده‌بود، تشکر کردم. با همسر استاد هم خداحافظی کردم. خانم زيبا که مرا تا دم در مشايعت می‌کرد، می‌خواست که هرچه زودتر باز به ديدنشان بروم. من هم که فقط می‌خواستم خلاص شوم، قولش را دادم و از خانه خارج شدم.

سرِ کوچه، "غلام ـ ستايش" را ديدم که داشت به خانه برمی‌گشت. و بلندبلند می‌خواند: بيابان را سراسر مـِه گرفته‌است.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

توضيحات

* "مير ِآبی" همان ميرآب های قديم هستند که بنا به اقتضای شعر اينطور بيان شده‌‌است .

** "مهپر" که مخفف مهپاره است، و همچنين "مير" ، "افسر" و "سلطان کشور" ، همگی القابي‌ست که استاد به همسر گرانقدرشان داده‌اند .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

همدیگر را بهتر بخوانیم


بي شک نميتوان چنين گفت که اين مشکل تنها خاص ما مردم ايران يا شايد مشرق‌زمين است که همديگر را خوب نمی‌خوانيم (که البته خواندن را می‌توان دقت کردن، گوش کردن، و ديدن هم خواند). اما شايد بتوان گفت که اين خصيصه بين ما رايج‌تر است. درست همانطور که موقع صحبت کردن به ميان حرف همديگر می‌پريم.

چندی پيش طی گردشی مجازی که در این جهان داشتم، از راه لينکهای مختلف، رسيدم به وبلاگی با پيوندهای بسيار زياد که مثل هزاران وبلاگ ديگر مضمونی شخصی، ادبی، شاعرانه، احساسی و روزمرّه داشت. آخرين مطلب ارسالی در آن وبلاگ، حکايت از درگذشتِ پدر دارندة وبلاگ داشت که ظاهراً در همان چند هفتة اخير رخ داده‌بود. نويسنده ابتدا از خوانندگانش عذرخواهی کرده‌بود که مدتی غايب بوده و علت آن را ذکر نموده، و سپس متنی بسيار اندوهبار در رثای پدر به دنبال آورده‌بود که حقيقتاً مرا بسيار متأثر کرد؛ و مرا برد به گذشته‌ای خيلی و نه خيلی دور. به تعداد نظرات داده‌شده که نگاه کردم از فراوانی آنها هم شگفت‌زده شدم و هم خرسند. به خود گفتم چقدر زيباست که در اين دنيای مجازی می‌توان غمخوار يکديگر هم بود. با اينکه نويسنده را نمی‌شناختم اما بر خود فرض دانستم که پيش از ترک آن صفحه چند جمله‌ای به عنوان تسليت بگويم. به صفحة نظرات که رفتم، طبق عادت خوب يا بدی که دارم، ابتدا شروع به خواندن نظر ديگران کردم و اين بار شگفتی من چندچندان شد و متأسفانه هيچ خرسندی‌ای هم بدنبال نداشت. از ميان خيل نظر‌دهندگان، تنها تعداد معدودی بودند که در بارة آنچه که نوشته‌شده‌بود نظر داده‌بودند. مابقی، حرفهايي بود از اين قبيل:

ــ سلاااام خانومی‌ی‌ی... کجا بودی اینهمه وقت؟ چرا آپ نمی‌کردی؟ بدو بيا که آپم...زودی بيا...دير نکني هااا

ــ وبلاگ باحالی داری... قالبش خيلی قشنگه. معلومه خوش سليقه‌يي. به منم سر بزنی خوشحال ميشم. با يه شعر جديد به روزم

ــ يه وبلاگ توپ ساختم که راجب همه چی توش پيدا ميکنی...زود بيا تا تموم نشده

ــ الارقم اينکه چن تا اشتبا توی نوشته هات هس اما در کل بد نيس...تمرين کنی بهتر ميشه. يه مغاله در مورد ادبيات نوشتم بيا بخون بت کمک ميکنه

ــ سريال جومونگ بی سانسور گذاشتم واست بدو بيا حالشو ببر

ــ اِوا سلام عزيزم...چقد دير کردی... چه آپ خوشگلی... راستی منم آپيدم

ــ آپ جالبی بود. پيش منم بيا. اگه دوس داشتی لینکم کن. بعد به منم خبر بده تا لینکت کنم.

ــ راستی هواست هست که خيلی وقته که نبودی؟ آخه تو کجا بودی دختر چرا پيدات نيست؟...خب حالا عيب نداره، می‌بخشمت. به شرطی که بيای آپ جديدمو بخونی و نظر بذاری. منتظرم ... بوس بوس

ــ سلام، پايه‌ای همديگه رو بلينکيم؟ اگه خاستی بهم سر بزن و بگو.

ــ زيبا مثل هميشه. منم آپم.

ــ سلام دوست من. وبلاگمو آپ کردم. مطلبی که گزاشتم خيلی قشنگه. خوشحال ميشم بيای بخونی و نظر بدی

ــ به به به ... سلااااااااام، فک کردم ديگه رفتی که رفتی. ای بابا آخه کجايي تو؟ خيلی خوشحالم که باز اومدی. حالا که اومدی پس زودی بيا آپمو بخون

...

...

...

با خواندن اين نظرات، همة آنچه که در ذهن داشتم تا برای نويسندة داغ‌ديده بنويسم، از ذهنم گريخت. پس برايش تنها نوشتم:" مصيبت وارده را تسليت می‌گويم."

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

می‌پرسم که آيا خيلی از مشکلات ما ناشی از خوب نخواندن همديگر نيست، نادر؟



۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

تحت علف


نمی‌داند چرا ناگهان سالها بعد به ياد شبی افتاد که به او گفته‌شد کارش که تمام شد برود بالا. کارش که تمام شد رفت بالا. خسته و گرسنه، و کمی نوشیده. او منتظرش بود. سیگاری دستش بود. آن را چند بار پشت ناخنش زد و داد دست او و برایش فندک زد. سیگار را گیراند. سالن تمیز و نیمه‌تاریک بود. نور از گوشة دیگر به این کنج می‌رسید. او مراقب بود که خاکستر سیگار روی زمین نریزد. آن را آرام کف دستش تکان داد و رد کرد به او. سالن روشن‌تر شده‌بود انگار. دور تا دور میز و صندلی ، وسط آن هم خالی برای رقص. چقدر دوست داشت که شروع کند به رقص. بچرخد و خود را تاب بدهد. موسیقی هم نیاز نداشت. رقص وقتی که بخواهد بیاید، موسیقی‌اش را با خودش می‌آورد. فکر کرد که راستی اول رقص آمد یا که موسیقی؟ اما حیف که نمی‌توانست حتی جُنب بخورد ؛ او داشت یکریز حرف می‌زد و می‌باید به حرفش گوش می‌داد. می‌باید مبادی آداب می‌بود. نه تنها حالا پس از سالها ، بلکه حتی از همان شب به بعد هم دیگر هرگز به یاد ندارد که او آن شب در بارة چه چیز حرف می‌زد. یا که زده‌بود. یا که زد. نور سالن چشمانش را می‌زد. نمی‌دانست چند ساعت بود که او داشت مدام حرف می‌زد. دوست داشت زودتر از آنجا برود. دستش را بالا آورد تا به ساعتش نگاه کند و برای چندمین بار در آن روز به یاد آورد که ساعتش را در خانه جا گذاشته‌است. فکر کرد همین حالاست که اتوبوسش برود و او ناچار شود نیم ساعت دیگر توی سرما در ایستگاه منتظر بماند. گفت با اجازه من بروم. پلّه‌های تاریک را با احتیاط زیاد پایین رفت ، در را باز کرد، بیرون رفت. چه هوای خنک دلچسبی بود. نفس عمیقی کشید ؛ انگار زندانی‌ای که پس از سالها آزاد شده‌باشد. باران به صورتش می‌خورد. اگر ساعت نداشت چتر اما داشت. ولی دوست نداشت آن را باز کند. همینطور که می‌رفت، صورتش را هرازگاه به سمت باران می‌گرفت. پیش خود دعا کرد که کاش اتوبوسش رفته‌باشد تا خود را مجبور به سوار شدن نبیند. دوست داشت در باران راه برود. ولی عجیب بود که هرچه می‌رفت به سر خیابان نمی‌رسید. این چند دقیقه را انگار چند ساعت در راه بود تا که بالأخره به خیابان "مارین" رسید. رفت کنار خیابان و تا دوردستها که نگاه کرد اتوبوسی ندید. خوشحال شد. گفت چند ایستگاه پیاده می‌رود تا آب و هوایی هم خورده‌باشد. از این فکر خنده‌اش گرفت چون هم داشت آب می‌خورد و هم هوا. تازه داشت مفهوم ترکیب "آب و هوا" را بهتر می‌فهمید. و باز هم خندید. رهگذری که از کنارش می‌گذشت زیرچشمی نگاهی به سراپایش انداخت و با احتیاط رد شد.همینطور که می‌رفت خیابان برایش غریبه داشت می‌شد.نه اینکه غریبه شود، بلکه آشنایی‌اش داشت دور می‌شد. جای آشنایی‌اش با آشناییِ خیلی دوری داشت عوض می‌شد. دیگر به خاطر نمی‌آورد ایستگاه بعدی کجا بود. اما چقدر این باغچة کنار پیاده‌رو آشنا بود. کجا آن را دیده‌بود قبلاً ؟ یادش آمد: شیراز، بلوار زند. آن خیابانِ دوردستِ خاطره، زیر پایش می‌گذشت و همه چیزش آشنا بود. حتی آن کثیفی‌ها جای خود را به این تمیزی داده‌بودند. به خود گفت من کجا هستم؟ حالا چرا شیراز؟ " آهای بُزمجّه، تو هیچ می‌دونی اینجا کجان؟ " . از این حرف خنده‌اش نگرفت؛ ترسید. نمی‌دانست کجاست و کدام‌یک را باور کند. هرچه می‌رفت در شیراز بود، ولی با اسمهایی عجیب و حروفی ناخوانا. چقدر گرسنه‌اش بود. چقدر تشنه. چقدر دلش یک چیز سرد و خامه‌ای می‌خواست؛ دلش بستنی می‌خواست. خودش را در چند قدمی یک ایستگاه دید. ظاهر ایستگاه برایش عجیب آمد. چنین ایستگاهی در شیراز چه می‌کرد؟ شمارة اتوبوسی که ایستاد او را کمی به خود آورد. یادش آمد که هر شب با همین خط به خانه می‌رود. با احتیاط سوار شد چون نمی‌دانست به کجا قرار است برود. می‌دانست که به خانه می‌خواهد برود اما چطور؟ این خط بیگانه در خیابان زند راهی به خانة او نداشت. اما دیگر سوار شده‌بود. راننده نگاه عجیبی به او کرده‌بود. شاید به خاطر لباسهای سراسر خیس و چتر بسته‌ای بود که او در دست داشت. شاید او هم فهمیده‌بود که او خود را در شیراز می‌داند. شاید هم می‌خواست او را تحویل پلیس دهد تا دیگر از این غلط‌ها نکند. کنار شیشه نشست. همه به او نگاه می‌کردند انگار که فهمیده‌باشند او چه کار کرده. صورتش را به سمت شیشه چرخاند تا هم از نگاه‌ها فرار کرده‌باشد و هم ایستگاه‌های آشنا را به یاد آورد. گاهی هم از انعکاس روی شیشه، مردم داخل اتوبوس را نگاه می‌کرد که داشتند نگاهش میکردند هنوز. خیلی طول کشید؛ اتوبوس هیچوقت اینقدر در راه نبود تا برسد. ذهنش جرقه‌ای زد و خیابانی را شناخت. زنگ را نواخت. پیاده شد. هنوز یک ایستگاه دیگر مانده‌بود تا به خانه برسد اما ترجیح داد همانجا پیاده شود تا مبادا ایستگاه خانه را گم بکند. چند ساعت دیگر پیاده رفت تا به خانه رسید. خوب که گوش کرد دید انگار صدایی از توی خانه می‌آید. ترسید و کمی مکث کرد. نکند اشتباه آمده‌باشد. کمی دور و بر را نگاه کرد. به خود گفت اگر کلیدم این در را باز کند پس این خانه خانة من است. کلید را با تردید داخل قفل کرد و چرخاند در باز شد. هنوز از توی خانه صدا می‌آمد. داخل که شد خشکش زد؛ خودش را دید که روی تخت دراز کشیده و دارد تلویزیون تماشا می‌کند. همانطور دراز کشیده، بی که صورتش را برگرداند گفت:" امشب خیلی دیر آمدی، باز هم گم شده‌بودی؟ غذایت روی اجاق آماده است". نگاه کرد ؛ غذایش روی اجاق آماده بود.