ديدار با استاد
شخصيتهای اين داستان همه ساختگی اند،
اما اگر شباهتی ميان آنها و افراد واقعی باشد
ساختگی نيست.
سرانجام استاد ج. ک. را پس از مدتها جستجو يافتم و تلفنی باهم قرار ملاقات گذاشتيم. از روی همان چند نوشتة کوتاهی که قبلاً از استاد خواندهبودم، حدس ميزدم که بايد آدم شوخ و طنازی باشد. پس خودم را برای يک ديدار گرم و مفرح آماده کردهبودم. اما روز ديدار، به محض اينکه خود استاد در را به رويم باز کرد فهميدم که حدسم کاملاً اشتباه بودهاست. با چهرهای عبوس و قهرآلود به من خيره شد و گفت : "فرمايش!" خودم را معرفی و قرارمان را يادآوری کردم. فرمودند:"آهان، پس تو بودی تماس گرفتی؟" گفتم بله. با دست اشارهای کرد و راه افتاد و رفت. اشارهاش را به اين مفهوم برداشتم که يعنی دنبالش بروم. با ترديد قدم به داخل گذاشتم. استاد همينطور که جلوی من ميرفت، دست چپش را به اشاره بلند کرد و دوباره انداخت، و خودش به سمت راست رفت. من حدس زدم که بايد به سمت چپ، اتاق مهمانخانه، بروم. رفتم و منتظر ايستادم تا استاد بيايد. وقتيکه آمد، ديدم روی عرقگير سفيدی که پيش ازاين به تن داشت، پيراهن چروکيدهای به تن کرده و کراواتِ گُلدرشتی هم به گردن آويخته. اما شلوار استاد همان شلوار پشمیِ کشباف ِ سفيدی بود که پيش ازاين به پا داشت. نشستيم. سخت بود؛ من ميبايست خودم را از آن حال و هوايي که انتظار داشتم، به اين چيزی که هيچ انتظارش را نداشتم منتقل ميکردم. دور و برم را نگاه کردم. روی ميز کنار مبل چشمم به عکس کوچکِ قابگرفتهای افتاد: استاد بود در سنينِ جوانی، و در لباس شهربانی سابق. گفتم اين شما هستيد؟ گفت:"بله، من يکی از افسرانِ ارشدِ نيروی هوايي بودم در رژيم سابق." خوبتر که به عکس نگاه کردم ديدم يک درجهدارِ جزء را نشان ميدهد. از همانها که قديم به آنها آژان ميگفتند. به نظر شما بايد چيزی ميگفتم؟! من که نگفتم. فقط گفتم برای من جالب است که يک نظامی تا اين حد به ادبيات علاقمند باشد.
استاد گفت:"علاقمند يعنی چی پسر؟ ادبيات در خون من است. آدم بايد اين چيزها در خونش باشد تا بتواند مثل من يکی از بهترينها باشد." گفتم البته منظور من از ادبيات، صرفاً ادبيات است و نه شعر؛ چون من اينها را دو مقوله ميدانم. استاد فرمودند:"تو بيخود اينها را دو تا ميدانی. اينها هردو يک چيز هستند." به همين زودی داشتم کلافه میشدم. آخر من که خبرنگار نيستم تا صبر و حوصلة يک خبرنگار را داشتهباشم. اما هنوز زود بود؛ بايد بيشتر صبر میکردم. گفتم استاد ببخشيد من میتوانم يک ليوان آب داشتهباشم؟ نگاه غضبناکی به من کرد که يعنی مگر در خانة خودتان آب نبود که آمدهای اينجا آب بخوری؟ اما لطف فرمود و چيزی نگفت. سری تکان داد و با لحنی سخت محتاط صدا زد:"زيبـا ! ... زيبای من!" چند لحظه بعد صدايي از پشت سر شنيدم که غرولند کنان نزديک میشد. وارد که شد، برگشتم و ديدم که خانم نسبتاً جوانی آنجا ايستاده، و هنوز چند کلمهای ماندهبود تا غرغرش تمام شود:"چيـه؟ چتـه هی منو صدا میکنی؟" استاد گفت :"لطفاً محبت کن، زحمت بکش يک ليوان آب برای حضرت آقا بياور زيبـا." خانم که تا آن لحظه مرا نديدهبود، تازه متوجه حضور من شد. از جا بلند شدم و محترمانه ايستادم و گفتم سلام زيبا خانم. خندة پرغمزهای کرد و چشمانش برقی زد وهمينطور که دستش را برای دست دادن جلو میآورد شروع کرد به خوشآمد گفتن و احوالپرسی با من. بعد نگاه خريدارانهای به سراپايم انداخت که من از خجالت سرم را پايين انداختم.
خانم رفت تا آب بياورد و من باز نشستم. استاد گفت:" اين همسر من است. ايرانی نيست، فرانسویست. زمانی که در فرانسه تحصيل میکردم با او آشنا شدم و ازدواج کرديم، و او را به ايران آوردم. او شيفتة هوش، استعداد و ذوق سرشار من است. در ضمن نامش هم "زيبا" نيست؛ من او را اينطور صدا میکنم." داشتم از تعجب شاخ در میآوردم. نه به خاطر دليلِ شيفتگیِ همسر استاد به او. و نه نيز به خاطرِ تحصيلاتِ استاد در فرانسه. بلکه به اين خاطر که همسر استاد لهجة غليظِ يکی ازشهرستانها را داشت. شايد ملاير يا جايي آن اطراف و اکناف؛ درحاليکه استاد ميگفت همسرش فرانسویست. پرسيدم: استاد میتوانم سؤال کنم شما در فرانسه چه میخوانديد؟ گفت:" همزمان با تحصيلات نظامی در سن سير، در سوربون هم زبان و ادبيات فارسی". با تعجب گفتم: يعنی .... که در همين لحظه همسر استاد وارد شد و ديدم که به جای يک ليوان آب، يک پارچ شربت آلبالو و يک ليوان را روی يک سينی، جلوی من گذاشت؛ ليوان را پُر کرد و به دستم داد و با لبخندی مليح، و چشمکی به ضميمه گفت:"نوش جون". و نشست روبروی من. موقعيت دشواری بود. نميدانستم چه بايد بگويم يا چه بايد بکنم. خوشبختانه خود استاد شروع به سخن کرد و گفت:"میبينی اين خانم زيبا چقدر مهربان است؟" از روی ادب نگاهی به خانم زيبا کردم؛ قهقههای پُـرناز تحويل گرفتم، سرم را به زير انداختم و گفتم: بله، همينطور است.
استاد که گاهی لفظ قلم حرف میزد و گاه معمولی، شروع کرد که:" بله، داشتم میگفتم که اين چيزها بايد در خون هرکسی باشه تا بتونه جزو بهترينها باشه. کسی که ادبيات در خونش باشه بايد بتونه در هر موقعيتی شعری از خودش صادر کنه. (دفترچهای را که آوردهبود باز کرد و کمی ورق زد)... ببين مثلاً من اين شعر را روزی گفتم که پسرم رو ختنه کردند؛ البته خطاب به آن عضویست که کمی از آن بريده شده: ...
ای سنبل کوته شده، بابا سلامت میکند
از بن نه برکنده شده بابا سلامت میکند
رو آن کبابی را بگو، وآن" ميرِ آبی" * را بگو
هان رو به مرغابی بگو بابا سلامت میکند
هان رو به آن "مهپر" بگو، آن "مير" و "افسر" را بگو
"سلطان کشور"** را بگو، بابا سلامت میکند
ای جانِ جانِ جانِ جان، ای سنبل و آرام جان
کوته شدی؟ وين غم مدان، بابا سلامت میکند
پاشو ببين دور و برت، هم اوّلت هم آخرت
من را نمیبينی برت؟ بابا سلامت میکند
"زيبا"همیگويد مرا، برسان سلام مام را
مامان سلامت میکند، بابا سلامت میکند
آيا انتظار داشتيد که من چيزی میگفتم؟ اگر چنين فکری میکنيد در اشتباهيد. من با بهت داشتم استاد را نگاه میکردم. چند لحظه بعد سرم را کمی چرخاندم. همسر استاد داشت با نگاهی سخت عاشقانه به او مینگريست، و انگشتان پايش داشت ساق پای مرا از زير ميز نوازش میکرد. در همين حال برگشت به من نگاه کرد و گفت:"میدونی، من خيلی دوست داشتم که در اين شعر به جای "سنبل" بگه "شومبول"به نظر شما بهتر نبود؟ شومبول قشنگتره، مگه نه؟" از سرِ استيصال نگاهی به استاد کردم تا شايد کمکی کند؛ اما ديدم که حتی او هم منتظر پاسخ من است. گفتم:"واللا چه عرض کنم ... من در شعر زياد سررشته ندارم ...." استاد اضافه کرد: من در اين شعر ديگر نيمايي نيستم و با شالودهشکنی ، لوگوفالوکراسی را تخطئه کردهام، همان که فيلسوف آلمانی ژيل ژاک ليوکو میگويد." زمانی لازم بود تا اين اسم را در ذهنم کمی حلاجی و صحت وسقمش را بررسی کنم. تا آمدم بگويم اين که شما میگوييد که چهار نفرند و فرانسوی.... استاد ادامه داد: "البته من قبل از او، زمانی که هنوز دپاسمان در من تمام نشده بود، پيش از آنکه همدهن رومن بارت بشوم، در رسالهای فلسفی که پارهاش کردم همهی اينها را مفصلاً شرح داده بودم، اين را هم، به موت قسم، بچههام را خاک کرده باشم، بی هيچ تفاخيری ميگم." در همين موقع صدای باز و بسته شدن ِ دری به گوش رسيد و در پی آن، کسی که وارد شدهبود با صدای بلند میخواند:"بيابان را سراسر مه گرفتهاست..." استاد لبخندی زد و گفت:"اين پسر بزرگمه. اسمش هست "ستايش" ولی ما بهش ميگيم "غلام"". پرسيدم آن شعر در مورد همين پسرتان بود؟ گفت:"نه، اون در بارة پسر دومم هستش که اسمش هست "آرسام" ولی ما "ممـّد" صداش میکنيم." گفتم استاد خارج از بحثهای ادبی، میتوانم بپرسم چند فرزند داريد؟ گفت:" سه تا. يک دختر هم دارم که اسمش هست "سپيدهدم" که ما صداش میکنيم "اُمّ سکينه" ، چون خيلی دلش میخواد وقتيکه بچهدار شد، اسم بچهش رو بذاره "ماهرخ" که ما قراره بهش بگيم سکينه." در اين لحظه غلام ـ ستايش وارد شد و هنوز داشت همان يک سطر شعر را زمزمه میکرد. چهرهای سخت گرفته و درهم داشت. البته تا آنجا که میشد از روی عينک بزرگِ آفتابیای که به چشم داشت، فهميد. گذشته از اندام نسبتاً درشت و فربهی که داشت، چيزهايي که توجه مرا به خود جلب کرد، عينک آفتابی، ريش بزی، و موبايلی بود که به گردن آويختهبود. يکراست به سمت ته مهمانخانه رفت و از آنجا وارد اتاقی شد و در را بست. استاد گفت:"اين پسرم چند وقته که نامزد کرده؛ هروقت که نامزدش باهاش قهره، غلام همين شعری روکه شنيدی میخونه. هروقت هم که باهاش آشتی میکنه يه شعر ديگه میخونه که مال همين شاعره اما خيلی شاده ... راستی زيبا، چی بود اون شعری که غلام میخونه؟" خانم زيبا نگاهی به من کرد؛ لبخند مليحی زد، چشم و ابرويي آمد؛ و خواست شروع به خواندن کند ...که ناگهان در اتاق غلام ـ ستايش باز شد و او با فرياد شادی بيرون دويد و رو به پدرش گفت:"حاجی، حاجی، بهش زنگ زدم و باهام آشتی کرد حاجی ... اِيوَل ... ايـول ... حاجی ضربو بيا که اصلاً راه نداره." استاد شروع کرد به ضرب گرفتن روی ميز. همسر استاد شروع کرد به بشکن زدن. و غلام ـ ستايش شروع کرد به خواندن و همزمان با آن رقصيدن:” شب شبِ شعر و شوره ... شب شب ماه و نوره ... با يار قرار گذاشتم ... دير کرده راهش دوره ... آره شب شب شعر و شوره ... شب شب ماه و نوره ... با يار قرار گذاشتم ... دير کرده راهش دوره (مامان پاشو بيا وسط).“ همسر استاد بلند شد تا پسرش را در رقص همراهی کند. ”... حالا با هر صدای پايي ..آره.. دل تو سينهم میلرزه ..آها.. دلواپسيم قشنگه ..بيا.. به عالمی میارزه ...“ همسر استاد به طرف من آمد . دست مرا گرفت تا برای رقص بلند کند. احساس کردم از خجالت قرمز شدهام. به نرمی امتناع کردم و خودم را کمی پس کشيدم. خنديد و در آن هياهوی ديوانهوار، آهسته گفت: "آخ که من ميميرم واسه پسرهای خجالتی." و دوباره رفت وسط ”... عشق که ميگن همينه ... چه شادی آفرينه ..بيا.. وای غمشم شيرينه ..آها.. چقده به دل ميشينه....“ غلام همينطور که داشت میخواند و میرقصيد به طرف در خروجی رفت و از خانه خارج شد. همسر استاد هم که هنوز تهماندة آخرين قرها داشت از کمرش میريخت، آمد و سرجايش نشست. البته اين بار کمی به من نزديکتر. من مبهوت نشستهبودم و داشتم به داستانی که در همين يک ساعت اخير اتفاق افتادهبود فکر ميکردم و مطلقاً هيچ چيز برای گفتن نداشتم.
تا همينجا هم چند بار خودم را لعن و نفرين کردهبودم که اصلاً چرا چنين ديداری را ترتيب داده و قدم به اين دارالمجانين گذاشتهبودم. اما اين فکرها ديگر فايده نداشت. بايد هرطور که بود قضيه را ختم میکردم و از آنجا خارج میشدم. همسر استاد شروع به صحبت کرد که:"ديدی "ج" چه ضرب قشنگی ميزنه؟ البته قبلاًها پيانو ميزد؛ وای نميدونی چه پيانوی خوشگلی ميزد؛ بچهها هرروز صبح با صدای پيانوی باباشون از خواب بيدار میشدن. ولی از وقتی تصميم گرفتيم پيانو رو برفوشيم و با پولش واسه بچهها موبايل بخريم، "ج" تصميم گرفت روی ميز ضرب بزنه." البته احتمالاً منظور همسر استاد از پيانو زدن ِ استاد، ضرب گرفتن روی درِ پيانو بودهاست. استاد از روی نوعی فروتنی و شکستهنفسی گفت: "خب حالا تو هم زيبا ... نميخواد اِنقد از من تعريف کنی ..." و رو به من کرد: "بهتره برگرديم سر موضوع اصلی يعنی شعر." من به سرعت استقبال کردم تا شايد اين داستان زودتر تمام شود و من بتوانم از آنجا بروم. پرسيدم: استاد، شما به جز شعر به سبک قديمی و کهن، آيا در زمينة شعر نو هم فعاليت داريد؟ گفت:" معلومه که دارم. همون روزی که پسرم رو ختنه کردن و من اون شعر رو به سبک کهن سرودم، يک شعر نو هم سرودم....صبر کن ببينم....همينجاها بود....آهان ايناهاش. البته اين شعر وصفالحاله و از زبان آن عضو کوتاه شده، سروده شده : ...(از زبان ِ؟؟!!)
در ساعت پنج و بيست کم
درست ساعت پنج و بيست کم بود
آقايي وارد اتاق شد در ساعت پنج و بيست کم
روپوشی سفيد ، در ساعت پنج و بيست کم
تختی و تيغی از پيش آماده ، در ساعت پنج و بيست کم
......
نه نمیخواهم بريده شوم
بگو به مـام بيايد
چراکه نمیخواهم کلاهم ز سر به در شود
.....
باقی همه درد بود و تنها درد
در ساعت پنج و بيست کم
در ساعت پنج و بيست کم
آآآی چه موحش پنج و بيست کمی بود
ساعت پنج و بيست کم بود بر همة ساعتها
ساعت پنج و بيست کم بود در اتاق آن آقا
ببينين اين شعر فقط تبحر کامل منو در شعر امروز نشون نميده، من اينجا با تيغ زبان به جنگِ تيغِ دانش ـ قدرتِ پزشکی در عصر مدرن رفتهام و اينجوریه تو خطرناک زندگی میکنم، اومديمو تيغم به تيغش نبـُريد و کينه مو به دل گرفت؛ حالا بيا و درستش کن. ديگه خر، خرما، باقالی." سرم داشت از اين چرنديات میترکيد. گفتم: ولی استاد، اين شعر، از لحاظی، کاملاً شبيهِ شعرِ .... گفت:" بله میدونم؛ متأسفانه ازين سرقتهای ادبی زياد صورت گرفته و میگيره. اون آقای لورکا شعرش رو از روی شعر من کپی کرده." با شاخهايي که از روی سرم درآمدهبود اما کسی آنها را نمیديد، پرسيدم: مطمئنيد؟؟ گفت:" معلومه که مطمئنم؛ من بيست دقيقه زودتر از اون آقا اين شعر رو سرودم ؛ اين ديگه کاملاً مشهوده."
ديگر جای ماندن نبود. بايد از آن خانه بيرون میرفتم. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم: استاد آنقدر همصحبتی با شما لذتبخش بود که من کاملاً فراموش کردم جای ديگری هم قرار دارم. با اجازه از خدمتتان مرخص میشوم. استاد گفت:" ولی هنوز خيلی حرفها مونده، شعرهای پلیفونيکم چی؟ تو اونها با پاساژهای لری، گيلکی، ترکی، زرگری... روايتهای مرکز محور را، تو نميری، خُرد و خاکشير کردهام." گفتم: میدانم استاد، شرمنده ... ولی بايد بروم؛ انشاالله در فرصتهای بعدی. همسر استاد گفت:" اِوا خاک عالم، کجا به اين زودی؟ يه دقه ديگه ممـّد و اُمّ سکينه هم میآن ؛ اونا رو حتماً بايد ببينی." گفتم: وقت زياد است ؛ شايد در آيندة نزديک. و از جا بلند شدم. با استاد دست دادم و از وقتی که در اختيار من قرار دادهبود، تشکر کردم. با همسر استاد هم خداحافظی کردم. خانم زيبا که مرا تا دم در مشايعت میکرد، میخواست که هرچه زودتر باز به ديدنشان بروم. من هم که فقط میخواستم خلاص شوم، قولش را دادم و از خانه خارج شدم.
سرِ کوچه، "غلام ـ ستايش" را ديدم که داشت به خانه برمیگشت. و بلندبلند میخواند: بيابان را سراسر مـِه گرفتهاست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توضيحات
* "مير ِآبی" همان ميرآب های قديم هستند که بنا به اقتضای شعر اينطور بيان شدهاست .
** "مهپر" که مخفف مهپاره است، و همچنين "مير" ، "افسر" و "سلطان کشور" ، همگی القابيست که استاد به همسر گرانقدرشان دادهاند .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ